. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا) - بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن: من آن بدیعصفت را بترک چون گویم که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم. سعدی (خواتیم). - بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: سهل باشد بترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری). - بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن: یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی. سعدی (طیبات). - بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد اگر موافق اوئی بترک خویش بگوئی. سعدی (طیبات). - بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن: بترک دین و دنیا بایدت گفت اگر خواهی که گردی محرم راز. اسیری لاهیجی (از آنندراج). - بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن: بترک سخن گفت خاقانی ایرا طراز سخن را بس آبی نبیند. خاقانی - بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن: بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم. سعدی (کلیات چ مصفا ص 516). - بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن: فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت. حافظ - بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن: ترک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم. سعدی - بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن: خیز نظامی نه گه خفتن است وقت بترک همگی گفتن است. نظامی. - ترک ترک گفتن، ترک یار گفتن. از محبوب دست بداشتن: گویند بگوی ترک ترکت تا بازرهی ز پاسبانی ترک چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - ترک جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن: یکی تیغ زد بر سر ترگ او که او ترک جان گفت و جان ترک او. فردوسی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت. سعدی یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته. (گلستان). ای دل ربوده از بر من حکم از آن تست گر نیز گوئیم بمثل ترک جان بگوی. سعدی. - ترک جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن: سهل باشدبترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات) - ترک جهان گفتن، دست از جهان بداشتن: کمتر از آن موبد هندو مباش ترک جهان گوی و جهان گومباش. نظامی. حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است. حافظ. - ترک درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن: من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت. حافظ - ترک دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن: به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ - ترک دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک دوستی: محال است اینکه ترک دوست هرگز بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی. سعدی. - ترک سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. - ترک صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم: خوی بهائم گرفتی و ترک صحبت مردم گفتی. (گلستان). - ترک عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک عاشقی کردن: به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی. سعدی. دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار. سعدی. - ترک عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن: ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. - ترک وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن: من ترک وصال تو نگویم الاّ به فراق جسم و جانم. سعدی. - ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال: گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگو ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را. سعدی (خواتیم). - ترک هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن: سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی
. رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. (از یادداشت های دهخدا) - بترک گفتن، رها کردن. روی برتافتن: من آن بدیعصفت را بترک چون گویم که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم. سعدی (خواتیم). - بترک جان گفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: سهل باشد بترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات ازشرفنامۀ منیری). - بترک جور گفتن، دست از جور برداشتن. جور نورزیدن: یا بترک ِ جور گو ای سرکش نامهربان بر اسیران رحمت آور یا بترک ِ من بگوی. سعدی (طیبات). - بترک خویش گفتن، خود را نادیده انگاشتن. بترک ِ خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن: دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد اگر موافق اوئی بترک ِ خویش بگوئی. سعدی (طیبات). - بترک دین و دنیا گفتن، از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن: بترک دین و دنیا بایدت گفت اگر خواهی که گردی محرم راز. اسیری لاهیجی (از آنندراج). - بترک سخن گفتن، خاموشی گزیدن. ساکت ماندن: بترک ِسخن گفت خاقانی ایرا طراز سخن را بس آبی نبیند. خاقانی - بترک سر گفتن، از جان گذشتن. دست از زندگی شستن: بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم. سعدی (کلیات چ مصفا ص 516). - بترک صحبت گفتن، ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن: فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت. حافظ - بترک کسی یا چیزی گفتن، از او دست برداشتن. آن راترک کردن: ترک ِ من گفت و بترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم. سعدی - بترک همگی گفتن، از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن: خیز نظامی نه گه خفتن است وقت ِ بترک ِ همگی گفتن است. نظامی. - ترک ِ تُرک گفتن، ترک ِ یار گفتن. از محبوب دست بداشتن: گویند بگوی ترک ِ تُرکت تا بازرهی ز پاسبانی ترک چو تو تُرک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی سنائی (از امثال و حکم دهخدا). - ترک ِ جان گفتن، چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن: یکی تیغ زد بر سر ترگ او که او ترک ِ جان گفت و جان ترک او. فردوسی. خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک ِ جان بباید گفت. سعدی یکی را دل از دست رفته بود و ترک ِ جان گفته. (گلستان). ای دل ربوده از بر من حکم از آن ِ تست گر نیز گوئیم بمثل ترک ِ جان بگوی. سعدی. - ترک ِ جانان گفتن، از محبوب دست بداشتن. از مصاحبت یار روی برتافتن: سهل باشدبترک جان گفتن ترک جانان نمی توان گفتن. سعدی (طیبات) - ترک ِ جهان گفتن، دست از جهان بداشتن: کمتر از آن موبد هندو مباش ترک ِ جهان گوی و جهان گومباش. نظامی. حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است. حافظ. - ترک ِ درمان گفتن، رها کردن درمان. با درد ساختن. از علاج درد چشم پوشیدن: من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب که دل به درد تو خو کرد و ترک ِ درمان گفت. حافظ - ترک ِ دستان گفتن، زرق و حیله ومکر را رها ساختن: به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ - ترک ِ دوست گفتن، دوست را رها کردن. ترک ِ دوستی: محال است اینکه ترک ِ دوست هرگز بگوید سعدی، ای دشمن تو می گوی. سعدی. - ترک ِ سرگفتن، از جان گذشتن. دست از جان شستن: ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم. سعدی. - ترک ِ صحبت گفتن،ترک یاری و مصاحبت کردن. ترک دوستی و معاشرت نمودن. انزوا و گوشه گیری. بریدن از مردم: خوی بهائم گرفتی و ترک ِ صحبت مردم گفتی. (گلستان). - ترک ِ عشق گفتن، دست از محبت کشیدن. ترک ِ عاشقی کردن: به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی. سعدی. دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار. سعدی. - ترک ِ عمل گفتن، دست از کار کشیدن. منصب و شغلی را رها کردن: ترک ِ عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی. سعدی. - ترک ِ وصال گفتن، در انتظار وصال نبودن. دست از امید وصل کشیدن. ترک مصاحبت و همنشینی کردن: من ترک وصال تو نگویم الاّ به فراق جسم و جانم. سعدی. - ترک وصل گفتن، ترک مصاحبت کردن. قطع امید کردن از وصال: گر مراد خویش خواهی ترک ِ وصل ِ ما بگو ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را. سعدی (خواتیم). - ترک ِ هستی گفتن، از خود گذشتن. دست از هستی کشیدن: سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی
تملق گفتن. رضای خاطر کسی را با گفتن حرفهای مطابق میل وی بدست آوردن. چاپلوسی کردن کسی را به دروغ و برای پیش بردن مقصد خویش مورد تحسین و تکریم قرار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به مادۀ قبل شود
تملق گفتن. رضای خاطر کسی را با گفتن حرفهای مطابق میل وی بدست آوردن. چاپلوسی کردن کسی را به دروغ و برای پیش بردن مقصد خویش مورد تحسین و تکریم قرار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به مادۀ قبل شود
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن: نگوید باخرد با بی خرد راز بگنجشکان نشاید طعمه باز. ناصرخسرو. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. ، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن: پس اندر گه راز گفتن نهان زنم بر برش دشنه ای ناگهان. (گرشاسب نامه). با قوی گو اگر بگویی راز چونکه باشد قوی ضعیف آواز. سنائی. - با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن: نخست آفرین کرد وبردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز. فردوسی. - راز بازگفتن، افشا کردن سر: گفت این راز را نگویی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز. سنایی. تکش با غلامان یکی راز گفت که اینرا نباید به کس بازگفت. سعدی (بوستان)
خبر دادن از چیزهای پنهانی. (ناظم الاطباء). گفتن چیز نهانی. خبر دادن از غیب. عمل شخص غیبگو: چشم باز غیب میگوید. رجوع به غیب شود، سرّ کسی را آشکار کردن، پیش بینی کردن در امور محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء)
خبر دادن از چیزهای پنهانی. (ناظم الاطباء). گفتن چیز نهانی. خبر دادن از غیب. عمل شخص غیبگو: چشم باز غیب میگوید. رجوع به غَیب شود، سرّ کسی را آشکار کردن، پیش بینی کردن در امور محتمل الوقوع. (ناظم الاطباء)
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220). گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید. سعدی. کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی. سعدی. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند. حافظ. با محتسبم عیب مگوئید که اونیز پیوسته چو من در طلب عیش مدام است. حافظ. عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو با خموشی می توان خاموش کردن کوه را. واعظ قزوینی
بدی کسی را گفتن. هجو کردن. دشنام گفتن. (ناظم الاطباء). ایراد گرفتن. بدی و زشتی کسی بازگفتن. معایب برشمردن: چون شراب نیرو کرد... بلکاتکین را مخنث خواندندی... هرکسی را عیبی و سقطی گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 220). گرم عیب گوید بداندیش من بیا گو ببر نسخه از پیش من. سعدی. جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید. سعدی. کس عیب نیارد گفت آن را که تو بِپْسندی کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی. سعدی. عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن ازبهر دل عامی چند. حافظ. با محتسبم عیب مگوئید که اونیز پیوسته چو من در طلب عیش مدام است. حافظ. عیب تو خواهی نگوید خصم عیب او مگو با خموشی می توان خاموش کردن کوه را. واعظ قزوینی
با شتابی عظیم رفتن. تند و بشتاب رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با شتاب رفتن. تند رفتن. انجذاب. تجلیز: کسی کآشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود تیز رفتن به رزم. فردوسی. نه جای درنگ و نه راه گریز پس اندر همی رفت بهرام تیز. فردوسی. میروی و مژگانت خون خلق می ریزد تیز می روی جانا ترسمت فرومانی. حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
با شتابی عظیم رفتن. تند و بشتاب رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با شتاب رفتن. تند رفتن. انجذاب. تجلیز: کسی کآشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود تیز رفتن به رزم. فردوسی. نه جای درنگ و نه راه گریز پس اندر همی رفت بهرام تیز. فردوسی. میروی و مژگانت خون خلق می ریزد تیز می روی جانا ترسمت فرومانی. حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن: به رستم چنین گفت کای نامجوی سبک تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. بدو گفت بهرام کای جنگجوی چرا تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. - تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن: پسند آمدش نغز گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی. فردوسی. عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص). - تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن: سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی. ، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار: خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. تیزتر گشت جهل رابازار سوی جهال صدره از الماس. ناصرخسرو. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن: به رستم چنین گفت کای نامجوی سبک تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. بدو گفت بهرام کای جنگجوی چرا تیز گشتی بدین گفتگوی. فردوسی. - تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن: پسند آمدش نغز گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی. فردوسی. عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص). - تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن: سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی. ، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار: خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی. تیزتر گشت جهل رابازار سوی جهال صدره از الماس. ناصرخسرو. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود